loading...
آدینه ی ظهور
جواد نظرلو بازدید : 5 سه شنبه 26 دی 1391 نظرات (0)

- بابا من امروز صبح زود باید خودم رو برسونم دانشگاه باید کنفرانس بدم زودتر باید برم خودمو آماده کنم.
 بهونه ای خوبی بود آخه نمی خواست چشمش به مسجدی بیفته که خاطره بدی ازش داره ،مغازه آقا رسولی هم که دیوار به دیوار همون مسجده.
- خوب بابا این که کاری نداره یک توکه پا میری چکو میدیو بعدش خودتو به کلاست می رسونی می دونی که حال رضا اصلا خوب نیست باید برم دنبال داروهاش .
چاره ای نبود به خاطر داداش رضا هم که شده باید قبول می کرد .
به درب مسجد رسیده بود، چشمش به آگهی ترحیم ، رنگ رو رفته ای افتاد، عکس آگهی براش خیلی آشنا بود انگاری همون آدم ده سال پیش بود که جلال دیده بودش رفت جلوتر . اِ خدا رحمتت کنه مشحسین !
بازم خوب نگاش کرد .
-  خدا بیامرزدت!
یادته چه جوری از خونه خدا که تو فقط خادمش بودی پرتم کردی واسه یک آدامس! اونم چون می خواستم نماز بخونم از دهنم در آوردمو کنار مهرم گذاشتمش که بعدبندازمش بیرون .
یادته مش حسین هر بار یه جور بهمون گیر می دادی و بیرونمون می کردی؟!
شاید حق با تو بود ولی خوب چکارکنم ، ما بچه بودیم و تو دنیای خودمون !
می دونی این ورا آفتابی نمی شدم که فقط تورو نبینم،؟!
 از تو بدم میومد ، به خاطر تو چقدر خودمو اذیت کردم و پدرومادربیچارمو بیشتر!
 می دونی به خاطر رفتار بدت خیلی از برو بچه های محل با خدا هم قهر کردن ، حتی دیگه نمازم نمی خونن!
می دونی وقتی با هم جمع می شدیم و سر حرف باز می شد میگفتن ول کن بابا اگرخادم مسجد و نماز این پیر مرده، نماز و خدا هم باشه واسه خودش!
 می بینی آقای مش حسین چیکار کردی با دل بچه هایی که هر کدومشون می تونستن یه خادم واقعی نماز باشن !
 یادته خودت یک پا مجتهد شده بودی، اون آقای دیگه هم که از تو مجتهدتر! بنده خدا حاج آقا کمالی هم که حریفتون نمی شد .
هر چه بنده خدا حاج آقا کمالی (امام جماعت ) بهتون  می گفت ، حرف خودتون رو می زدید و راه خودتون رو می رفتین .
بد جوری بغضش ترکیده بود دیگه حرفی نمونده بود که به مش حسین بیچاره که حالا اسیر خاک نزنه .
 ای بابا این حرفها چه فایده داره، تو که مردی و دستت از زمین و زمان کوتاه!
یادمه حاج آقا کمالی میگفت برای مرده طلبآمرزش کنین . حالا هم بهتره به جای این حرفها به خونه دلم برگردم ،همون جایی که ازش بیرونم کردی بشینم و برات دعا کنم .
با عکس مش حسین خداحافظی کرد ، و رفت سراغ مغازه حاج آقا رسولی که کار بابا رو انجام بده
حاج رسولیم خیلی وقت بود که جلال رو اینورا ندیده بود ، چند باری تو مهمونی ها دیده بودش و می دونست که پسر آقای جمشیدیه.
همینطور که از کوچه مسجد به سمت خیابون می رفت حرفاشو مرور می کرد
-  خدایا تو میدونی که از بچگی تا حالا که 20 سالمه هیچ وقت ازت دور نشدم اصلاغلط بکنم ازت دور شم ، ازت دور بشم که چیزی برام نمیمونه ، از خونتم دور نمیشم ،
اگر نمی اومدم چون دیدم اونجا خانه تو نبود اونجا شده بود خونه ی ...
یادمه مادرم همیشه به مناسبتایی این ضرب المثل رو می گفت
"به خاطریه بی نماز در مسجد رو نمی بندن"
آره آقا جلال مادر درست میگه . توکه حالا ادعات میشه اهل فکر و منطقی چرا؟
چرا به خاطر یه مسلمون بد و ناآگاه بهمسجد که یکی از نشونه های دینه پشت کردی ! هان!
....  اوه چه خبره!
حالا شد به این میگن مسجد!
چقده جوون!
سینی شربت به ترتیب و با احترام به بزرگ و کوچیک تعارف می شد
چه حس قریبی !
امشب دعای کمیل خیلی حال داد
خدایا ! دیگه کسی نمی تونه جلال رو.....
اگه تو دستشو بگیری!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 192